در حال گذر از مکان وسیع‌ و با صفایے بودم. فضایے کاملا باز با هواے مطبوع و دلپذیر؛. براے یڪ لحظہ کہ نگاهم را بسمت آسمان گرفتم آنجا را پر از بادبادکهاے کوچڪ و بزرگ با رنگهاے متنوّع دیدم؛. واے چہ حال و هوایے آنجا بود!. بهتکنان در آسمان پر از بادبادڪ در جاے مناسبے نشستم و نگاهم را همانگونہ غرق در آسمان ساختم؛. چہ منظره زیبایے! با آن باد ملایمے کہ در حال وزش بود بادبادکهاے چوبے و کاغذے چہ جان تازه ایے گرفتہ بودند و هر یڪ با حرکات زیبا و متنوّع خود مےخواست بنحوے از دیگرے سبقت بگیرد و اوج گرفتن خود را بہ رخ همنوعان خود بکشد؛. هر چقدر  کہ نگاه و توجهم را در بادبادڪها تیزتر  مےکردم بہ جان داشتن آنها بیشتر یقین پیدا مےکردم. شاید فقط فریاد شادے و سرورشان را نمےشنیدم؛. همانگونہ کہ نگاهم متمرکز در آن کاغذهاے جان گرفتہ بود بیاد جسم خاکے خود افتادم و چگونگے جان گرفتن این جسم خاکے؛. یعنے جسم من نیز بمانند این کاغذ و چوب از عناصر سازنده هواست کہ جان گرفتہ؟!

ادامه مطلب


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها